-
یاد میگیری...
شنبه 22 مهرماه سال 1385 20:14
یادت میدهند محکم باشی...ضد ضربه ، یادت می دهند مقاوم باشی ...در برابر زلزله،باد، باران ،طوفان.... یادت می دهند آجر مطمئنی باشی برای یک دیوار سرد و خاکستری و بلند ...به نام تاریخ، اما من نمی خواهم...نمیتوانم; بگذار جای من آنجا خالی باشد... انوقت شاید چند تا گنجشک کوجک توی فضای خالی ان آجر لانه بگذارند!!
-
مسافر
جمعه 17 شهریورماه سال 1385 02:26
هیچ چیز تغییر نکرده است. انگار بیهوده منتظرم که چیزی تغییر کند ; ... انتظار! (بعضی وقتها از این حرف پدر بزرگ ژید خنده ام می گیرد که می گفت: "آه ناتانائیل! آیا بدون انتظار هم می شود زندگی کرد؟!!"*) هنوز همانطور مثل همیشه... اما این بار وقتی معصومیت معلولم مرد ، مثل کسی که در یک قمار همه چیزش را باخته باشد ، باورم شد که...
-
سرب
جمعه 17 شهریورماه سال 1385 02:24
چقدر سخت است! بدون تو حتی گریه هم به سراغم نمی آید ، مگر به تلخی ، طوری که اشکهام مثل سرب داغ از گونه هام سرازیر میشوند مرا می سوزانند ، روی سینه ام می چکند ، آرام سرد می شوندو سینه ام را سنگین تر می کنند!
-
قرن
دوشنبه 13 شهریورماه سال 1385 02:15
اینک موج سنگین گذر زمان است که در من می گذرد…؟! نه درد این قرن دیگر مانند زخمهای خونین قرن قبلی نیست! دمل چرکینی است که به این زودی سر واشدن ندارد ، زهرش به من که خیلی زود اثر کرده! اعتقاداتم یکی یکی در برابرم رنگ باختند … و من مثل مادری عزادار تنها توانستم مبهوت و جان سپردنشان را نظاره کنم. و صدای بی رحمانه ی قلبم را...
-
به یاد لورکا
چهارشنبه 8 شهریورماه سال 1385 04:30
زادنش به طول خواهد انجامید ، خود اگر زاده تواند شد ; اندلسی مردی چنین صافی چنین سر شار از حقایق بخشی از سروده ی لورکا در سوگ ایگناسیو سانچز خیمنس امروز(5 آگوست) سالمرگ فدریکو گارسیا لورکا، بزرگترین شاعر قرن اسپانیاست. -از این گذشته شاعری که من با اشعارش خاطرات فراوانی دارم و به جرات می توانم بگویم در زندگی ام جایگاه...
-
باید برم
دوشنبه 6 شهریورماه سال 1385 02:34
گفتم: این روزا اصلا سر حال نیستی. جواب نداد کنارش نشستم; -با من حرف بزن،شاید سبکت کنه... لبخند تلخی زد; گفت: در اندرون من خسته دل ندانم کیست...ندانم کیست که...که دائم نق میزنه ...سرزنشم میکنه...میگه تو اینجا چیکار می کنی؟ تو مال اینجا نیستی...چرا اینجا نشستی... به گریه افتاد نه از سر استیصال، که به تلخی: من اهل اینجا...
-
رخوت
دوشنبه 6 شهریورماه سال 1385 02:27
سجاده ام را گسترده بودم تا رخوتی را که خاص نمازگزاران است ،در خود پذیرا شوم; در زدند گشودم... خودم پشت در ایستاده بودم با سینه ای ستبر وشانه هایی پهن و گردنی بر افراشته. سرم را به سختی بالا گرفتم و با چشمان کم سویم نیم نگاهی به خود انداختم... سرم را بالا گرفته بودم و قلبی که در چشمانم می تپید چیزی را در آن بالاها می...
-
ناقوس
دوشنبه 6 شهریورماه سال 1385 02:25
خنده اش می گیرد وقتی میگویم:دست بردار!...اینقدر با خودت کلنجار نرو...یه حرفی بزن! سرش را تکان میدهد و با پوز خندی میگوید...خودم...با خودم کلنجار نرم؟!! بعد آرام ،دردمندانه می گوید:مثل ناقوسی هستم که بدنه اش از شیشه و گلوله ی داخلش از سنگ باشد...
-
چند نوشته ی کوتاه
جمعه 3 شهریورماه سال 1385 04:13
۲ سال پیش در نمایشگاه جوانان غرفه ی جبهه ی مشارکت منطقه ی اصفهان بولتن هایی را پخش می کرد با عنوان "آدمها و آ دمکها" داخلشان نوشته های کوتاه و بعضا هایکو مانند زیبایی بود که من چند تایی از آنها را برای شما اینجا می گذارم ; با این امید که نویسندگان آنها(آقایان ایمان صفری و مجید محقق) از دست من ناراحت نشوند!! قصه ی...
-
آتش
جمعه 3 شهریورماه سال 1385 04:10
آهی کشیدم و گفتم:کمکم کن ...خیلی داغونم... گفت:نه ،نمی توانم. نگاهش کردم;چشمهاش را به زمین دوخت و گفت:ماآدمها ، به خاطر آدم بودنمان نمی توانیم به هم کمک کنیم...هیچ وقت... گفت:می دونی...مثل کسانی هستیم که روی ذغال گداخته دراز کشیده اند!!! و برای نجات خودشان فقط پهلو به پهلو میشن..یا از کسی مثل خودشان کمک می خوان......