گفتم: این روزا اصلا سر حال نیستی.
جواب نداد
کنارش نشستم;
-با من حرف بزن،شاید سبکت کنه...
لبخند تلخی زد;
گفت: در اندرون من خسته دل ندانم کیست...ندانم کیست که...که دائم نق میزنه ...سرزنشم میکنه...میگه تو اینجا چیکار می کنی؟ تو مال اینجا نیستی...چرا اینجا نشستی...
به گریه افتاد نه از سر استیصال، که به تلخی:
من اهل اینجا نیستم... هیچ چیز اینجا مال من نیست هیچی باهام آشنا نیست...حتی تو مهتاب
من باید برم..بایدسفرمو ادامه بدم هوای اینجا مسمومه...اگه نرم مسموم میشم...
به سلامت...
من اینجا بس دلم تنگ است...؟
بابا تو دیگه کی هستی...من واقعا درکت میکنم