سجاده ام را گسترده بودم تا رخوتی را که خاص نمازگزاران است ،در خود پذیرا شوم;
در زدند گشودم...
خودم پشت در ایستاده بودم با سینه ای ستبر وشانه هایی پهن و گردنی بر افراشته.
سرم را به سختی بالا گرفتم و با چشمان کم سویم نیم نگاهی به خود انداختم...
سرم را بالا گرفته بودم و قلبی که در چشمانم می تپید چیزی را در آن بالاها می ستود.