سابود

سابود یعنی هاله خرمن ماه...من ماه رو به خاطر تنهاییش خلوصش و یکتاییش خیلی دوست دارم....

سابود

سابود یعنی هاله خرمن ماه...من ماه رو به خاطر تنهاییش خلوصش و یکتاییش خیلی دوست دارم....

یاد میگیری...

یادت میدهند محکم باشی...ضد ضربه ،

 یادت می دهند مقاوم باشی ...در برابر زلزله،باد، باران ،طوفان....

یادت می دهند آجر مطمئنی باشی برای یک دیوار سرد و خاکستری و بلند ...به نام تاریخ،

 اما من نمی خواهم...نمیتوانم; بگذار جای من آنجا خالی باشد... انوقت شاید چند تا گنجشک کوجک توی فضای خالی ان آجر لانه بگذارند!!

مسافر

هیچ چیز تغییر نکرده است.

انگار بیهوده منتظرم که چیزی تغییر کند;

 

...انتظار!

(بعضی وقتها از این حرف پدر بزرگ ژید خنده ام می گیرد که می گفت:

            "آه ناتانائیل! آیا بدون انتظار هم می شود زندگی کرد؟!!"*)

هنوز همانطور مثل همیشه...

اما این بار وقتی معصومیت معلولم مرد،مثل کسی که در یک قمار همه چیزش را باخته باشد،

باورم شد که همه ی

دست و پا زدن های انسان برای فهمیدن بی نتیجه است.

درست مثل قبل، اما این بار میدانم که گمشده ام،

مثل مسافری در راه مانده که باهمه ی خستگی و گرسنگی و بی پناهی

باز هم حس می کند که جهان برایش

 کوچک است!

 

سرب

چقدر سخت است!

بدون تو حتی گریه هم به سراغم نمی آید، مگر به تلخی،

طوری که اشکهام مثل سرب داغ از گونه هام سرازیر میشوند

مرا می سوزانند ،روی سینه ام می چکند،آرام سرد می شوندو

  سینه ام را سنگین تر می کنند!

 

قرن

اینک موج سنگین گذر زمان است که در من می گذرد…؟!

 

  نه

 درد این قرن دیگر مانند زخمهای خونین قرن قبلی نیست!

 دمل چرکینی است که به این زودی سر واشدن ندارد،

 

  زهرش به من که خیلی زود اثر کرده!

  اعتقاداتم یکی یکی در برابرم رنگ باختند …

  و من مثل مادری عزادار تنها توانستم مبهوت و جان سپردنشان را نظاره کنم.

 و صدای بی رحمانه ی قلبم را بشنوم که منظم و سنگین ،زنده بودنم را به من سرکوفت می زد…

 

…نه،در این قرن دیگر نه خونی خواهی دید نه زخمی..

عروسکها که خون ندارند!

 

این قرن قرن سردرد های سرسام آور پس از گریه های طولانی قرن قبلی است.

و انسان،

  خسته از تقلا های گذشته آرام آرام خودش را به دست عنکبوت می سپارد.

 

به یاد لورکا

زادنش به طول خواهد انجامید ،خود اگر زاده تواند شد;

اندلسی مردی چنین صافی چنین سر شار از حقایق

 

                   بخشی از سروده ی لورکا در سوگ ایگناسیو سانچز خیمنس

 

 

 

 

امروز(5 آگوست) سالمرگ فدریکو گارسیا لورکا، بزرگترین شاعر قرن اسپانیاست.

-از این گذشته شاعری که من با اشعارش خاطرات فراوانی دارم و به جرات می توانم بگویم در زندگی ام جایگاه معلومی دارد-.

من قصد معرفی لورکا را ندارم،چون همانطور که می دانید در ایران به قدر کافی شناخته شده هست.(کسانی را که با او اشنایی چندانی ندارند به مطالعه ی زندگی نامه ی کوتاه ولی کاملی را که روزنامه ی شرق به این مناسبت از او به چاپ رسانده ،دعوت می کنم )

اما به یاد روح تپنده ی او که در میان طبیعت و مردم جریان داشت، چند قطعه از اشعار او را برایتان منویسم . امیدوارم لذت ببرید:

راستش را می‌گویم

 

آه، که دوست داشتن تو

چنین که دوستت دارم

چه دردآور است.

با عشق تو

هوا آزارم می‌دهد،

قلبم،

و کلام نیز.

پس چه کسی خواهد خرید

یراق ابریشمین

و اندوهی از قیطان سپید،

تا برایم دستمالهای بسیار بسازد؟

آه، که دوست داشتن تو

چنین که دوستت دارم

چه دردآور است.

 

 

ترانه‌ی کوچک نخستین آرزو

 

در صبح سبز

می‌خواستم دلی باشم.

یک دل.

در غروب زرد

می‌خواستم بلبلی باشم.

بلبل.

(روح من،

به سرخی گرای چون نارنج.

روح من،

به سرخی گرای چونان عشق.)

 

در فراخ صبح

می‌خواستم خودم باشم.

یک دل.

 

و در تنگ غروب

می‌خواستم صدایم باشم.

بلبل.

 

(روح من به سرخی گرای چون نارنج.

روح من،

به سرخی گرای چونان عشق!)

 

آواز درخت خشک نارنج

 

هیزم‌شکن

سایه‌ام شکن

آزادم از عذاب دیدن بی‌باریم نما.

 

زاده چرا به حلقه‌ی آیینه‌ها شدم؟

روز می‌پیچد به گرد من.

و شب مرا تکرار می‌کند

در همه‌ی اختران خود.

 

بی ‌دیدن خویش زندگی می‌خواهم.

و مور و باز را

به خواب خواهم دید

که برگ و پرنده‌ی من شده‌اند.

 

هیزم شکن

سایه‌ام شکن

آزادم از عذاب دیدن بی‌باریم نما.

 

 

 

دریا

 

دریا خندید در دور دست،

   دندانهایش کف و لبهایش اسمان;

 

تو چه می فروشی درختر کوچک سینه عریان؟

-آب دریاها رو میفروشم آقا!

 

پسر سیاه قاطی خونت چی داری؟

-آب دریا ها را دارم آقا!

 

این اشکهای شور از کجا می آید مادر؟

-آب دریاها را من می گریم آقا!

 

دل من و این تلخی بی نهایت؟ سر چشمه اش کجاست؟

-آب دریاها سخت تلخ است آقا!

 

دریا خندید در دور دست، 

  دندانهایش کف و لبهایش آسمان.

 

 

 

 

 

باید برم

 

گفتم: این روزا اصلا سر حال نیستی.

جواب نداد

کنارش نشستم;

-با من حرف بزن،شاید سبکت کنه...

لبخند تلخی زد;

گفت: در اندرون من خسته دل ندانم کیست...ندانم کیست که...که دائم نق میزنه ...سرزنشم میکنه...میگه تو اینجا چیکار می کنی؟ تو مال اینجا نیستی...چرا اینجا نشستی...

به گریه افتاد نه از سر استیصال، که به تلخی:

من اهل اینجا نیستم... هیچ چیز اینجا مال من نیست هیچی باهام آشنا نیست...حتی تو مهتاب

من باید برم..بایدسفرمو ادامه بدم هوای اینجا مسمومه...اگه نرم مسموم میشم...

 

رخوت

سجاده ام را گسترده بودم تا رخوتی را که خاص نمازگزاران است ،در خود پذیرا شوم;

در زدند گشودم...

خودم پشت در ایستاده بودم با سینه ای ستبر وشانه هایی پهن و گردنی بر افراشته.

سرم را به سختی بالا گرفتم و با چشمان کم سویم نیم نگاهی به خود انداختم...

سرم را بالا گرفته بودم و قلبی که در چشمانم می تپید چیزی را در آن بالاها می ستود.

ناقوس

خنده اش می گیرد وقتی میگویم:دست بردار!...اینقدر با خودت کلنجار نرو...یه حرفی بزن! سرش را تکان میدهد و با پوز خندی میگوید...خودم...با خودم کلنجار نرم؟!! بعد آرام ،دردمندانه می گوید:مثل ناقوسی هستم که بدنه اش از شیشه و گلوله ی داخلش از سنگ باشد...

چند نوشته ی کوتاه

۲سال پیش در نمایشگاه جوانان غرفه ی جبهه ی مشارکت منطقه ی اصفهان بولتن هایی را پخش می کرد با عنوان "آدمها و آ دمکها"

داخلشان نوشته های کوتاه و بعضا هایکو مانند زیبایی بود که من چند تایی از آنها را برای شما اینجا می گذارم; با این امید که نویسندگان آنها(آقایان ایمان صفری و مجید محقق) از دست من ناراحت نشوند!!

 

 

قصه ی تکراری

قول داده بودیم که دروغ نگوییم،اما به فکر مصلحت نبودیم

قسم خورده بودیم که خیانت نکنیم،ولی متوجه منفعت نبودیم

مهم نیست!

از این به بعد قول می دهیم که قسم نخوریم!

 

 

اضطراب

وقتی کاروانسالار با تجربه راه را گم کرد

فریاد کشید:

کسی بلد است خانه بسازد؟

بازار بسازد؟

کلیسا بسازد؟؟؟

 

 

ماراتن

من چهل و دو کیلومتر و صد و نود پنج متر دویدم تا روبان قرمز را پاره کنم…

همه هورا کشیدند…

دوستم اصلا ندوید، فقط یک قیچی تیز برداشت تا روبان قرمز را پاره کند…

همه هورا کشیدند

تا وقتی من سیاست مدار نشوم،زندگی پر از تبعیض است.

 

آتش

                                                  

آهی کشیدم و گفتم:کمکم کن ...خیلی داغونم... گفت:نه

،نمی توانم. نگاهش کردم;چشمهاش را به زمین دوخت و

گفت:ماآدمها ، به خاطر آدم بودنمان نمی توانیم به هم

کمک کنیم...هیچ وقت... گفت:می دونی...مثل کسانی

هستیم که روی ذغال گداخته دراز کشیده اند!!! و برای

نجات خودشان فقط پهلو به پهلو میشن..یا از کسی مثل

خودشان کمک می خوان... دستم را گرفت،توی چشمهام

نگاه کرد و گفت: من و تو اگه از دیدن هم خوشحال میشیم

، اگه احساس می کنیم به هم نیاز داریم; فقط به خاطر اینه

که می تونیم باعث بشیم که دیگری دردش رو فراموش

کنه...نمی تونیم مرهم همدیگر باشیم...فقط میتونیم مثل

مرفین عمل کنیم ...درد را ساکت کنیم نه اینکه در مانش

کنیم... سر به زیر انداختم و آهسته گفتم:بی رحمانه اس...

لبخند کمرنگی زد و گفت:نه، این همه ی سر نوشت

نیست...می دونی؟ماهیت زندگی چیزی جز رنج

نیست،همش درده...حتی در بهترین حالت... این ویژگی

زندگیه، مثل خیسی آب...ولی می تونی رنجت را انتخاب

کنی... باید بلند شی...روی این ذغال های گداخته راه

بری...(تا حالا دیدی مراسم روی آتش رفتن هندو هارو در

فیجی؟ خیلی باشکوهه، بیشتر از یک آکروبات بازی)... باید

بری ... میدونی که درد بازم هست ولی این بار فرق داره...

اونوقته که احتمال داره با کسی شونه به شونه بشی، می

بینی که هنوزم کسی نیست که کمکت کنه اما می تونه

همراهت باشه... سعی کن اینو بفهمی ; اخه چاره ای جز

این نداری... در سکوت به چشمهای خاکستری رنگش نگاه

کردم;حالا می فهمیدم که در آن نگاه سرد و بی روح چه

چیز مرا می گیرد; آتشی که زیر خاکستر است...گرم و

زنده...